چند نفر از کوهنوردان بطرف قله ای کوهی روان بودند . سرگروپ شان که لکنت زبان داشت در وسط راه گفت : خ خ خ ... خی خی خی ... اعضای گروپ چند لحظه انتظار کشیدند مگر وقتی دیدند که حرفهایش را گفته نمیتواند بی خیال به راه رفتن شان ادامه دادند . اینکار در مسیر راه چندین بار تکرار شد مگر کوهنوردان بازهم به حرفهای سرگروپ توجه ای نکردند و به رفتار شان ادامه میدادند .
بالاخره وقتی به قله ای کوه رسیدند سر گروپ گفت : خ خ خ خی خی خی خیمه ره ... فراموش ... کدیم ... که ... کتی ... خود ... بیاریم . همه اعضای گروپ با اعصاب خرابی و قهر زیاد گفتند : خی چرا زودتر نگفتی ؟ ناگزیر تصمیم گرفتند که برای آوردن خیمه برگردند .
بمجردیکه حرکت کردند بازهم سر گروپ گفت : ش ش ش شو شو شو ... مگرهمه به راه رفتن خود ادامه دادند و هیچ توجه ای به حرفهای سرگروپ نکردند . وقتی به پایین کوه رسیدند ، سر گروپ که از عقب شان می آمد ، با خنده گفت : ش ش ش ... شو شو شو ... شوخی ... کده ... بودم
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت